درباره کتاب:
پارسا محتشم وکیل موفقی است که پس از مرگ زن و تنها پسر خردسالش در اثر سانحۀ تصادف، شکل دیگری از زندگی را برگزیده است، از دوست پزشکش می شنود که به یک بیماری پیشرفته مبتلا است و مدت زیادی از عمرش باقی نمانده است. از این جا زندگی او با زندگی برادرزادۀ خردسالش امید، که تنها بازماندۀ سقوط یک هواپیماست، گره می خورد. پارسا از طریق امید وارد دنیایی می شود که زندگی بی پرده رخ می نماید.
زل زده به صفحۀ تلویزیون می گوید: «میگان از اون هامه آدام که تو هاواپیما بودن یه باچه ناجات پیدا کرده. معجزاست.» لحظه ای توی دلم به این فکر می کنم چه قدر محتاج یک معجزه هستم. بی اختیار و بی رمق از دهانم درمی رود: «از کجا می دونی یه اتفاق نبوده؟» از بستۀ توتون، به اندازۀ نوک انگشتی برداشته و در حالی که آن را توی کورۀ پیپ می گذارد و بعد با تشتک مخصوص فشارش می دهد تا خوب کیپ شود، با آرامش خاصی می گوید: «شوما فارض کن یاه اتفاق بوده والی مان دوست دارام فاکر کنام جز یاه معجزاه، چیزی نامی تونه باشه.»